همهی مهمانها میافتند به خندیدن. ایوان توپوریشکین، پدر، هم پا به پایشان میخندد. آنقدر از خنده ریسه میروند که سرشان میرسد به دستمالسفرههای لولهشده بین ظرف و ظروف و کارد و چنگالهای روی میز.
شوهر قبل از رفتن به سر کار گفته بود: «فکرش را بکن، پسرت وقت مدرسه رفتنش که بشود، یک اتاق برای خودش خواهد داشت.» خندیده بودند و از رنگ اتاقها، تزئینات آشپزخانه و پذیرایی حرف زده بودند.
معلم عصبانی برگشت طرفش که یقهی مرا گرفته بود، از هم جدایمان کرد و بعد سوال کلیشهای همهی معلمها را ازش پرسید: «تو بابات چیکارهست بچه؟» حالا پدرش دکتر یا حمال فرقی در شوخی خرکی من نمیکرد؟ خشمش بغض شد و زد زیر گریه؛ پدرش مرده بود.
مردی که زمستانها آنجا مسئول بار بود و تابستانها بیکار، مچم را گرفت و تهدیدم کرد که بهش حقالسکوت بدهم تا به پدر و مادرم چیزی نگوید. بهش گفتم که گورش را گم کند. به پدر و مادرم گفت.
پدربزرگم بندهی رویا بود. شاید همین خصیصه ما را اینهمه به هم نزدیک کرده بود. توی خیالهایش همیشه یک چراغ روشن بالای سرش بود. در حالی که همهی جهان در تاریکی نشسته و چشم به او دوخته. همهی جهان نفسش را حبس کرده و زل زده به یکی به دوی پای او که گوشهی رینگ انگار دارد میرقصد.