در آنسوی دیوار نازک، در اتاق مجاور، یک منِ دیگر خوابیده است. سرش را به طرف سرم گذاشته و مثل تصویر من در آیینه پاهایش را به طرف دیگر دراز کرده و به خواب عمیقی فرورفته است. منِ آنسوی دیوار هم خسته است. آنقدر خوابش میآید که نای فکر کردن ندارد.
منتظر بودم وقتی اسم برادرش را توی قهوهخانهی بینراهی وسط گردنهی حیران از آدم غریبهای میشنود گل از گلش بشکفد اما انگار بیربطترین سوال را در بدترین زمان پرسیده بودم.
همهی مهمانها میافتند به خندیدن. ایوان توپوریشکین، پدر، هم پا به پایشان میخندد. آنقدر از خنده ریسه میروند که سرشان میرسد به دستمالسفرههای لولهشده بین ظرف و ظروف و کارد و چنگالهای روی میز.
شوهر قبل از رفتن به سر کار گفته بود: «فکرش را بکن، پسرت وقت مدرسه رفتنش که بشود، یک اتاق برای خودش خواهد داشت.» خندیده بودند و از رنگ اتاقها، تزئینات آشپزخانه و پذیرایی حرف زده بودند.
تنهایی دوشیزهای بود که تمنایم را برمیآورد، دوستی که میخواستمش، وصالی که میستودمش، زیبایی کامبخشم بود، کانونی که در آن میزیستم. برایم چیزی از تنهایی طبیعیتر و گرمتر نبود.
معلم عصبانی برگشت طرفش که یقهی مرا گرفته بود، از هم جدایمان کرد و بعد سوال کلیشهای همهی معلمها را ازش پرسید: «تو بابات چیکارهست بچه؟» حالا پدرش دکتر یا حمال فرقی در شوخی خرکی من نمیکرد؟ خشمش بغض شد و زد زیر گریه؛ پدرش مرده بود.
فرش طاقت آورد و ما از بالای کوهها، دریاچهها و شهرها رد شدیم. با اینکه جایمان تنگ و ناراحت است هیچکس نمیخواهد پیاده شود. چند روزی است پرواز میکنیم.
یکی از مردهای آفتابسوختهی کنار ساحل پرید توی آب. به نظرم آمد عجلهای ندارد و آنقدر که لازم است تند شنا نمیکند. شناگر قابلی نبود. مثل کندهی کهنهی درختی بود که با موج جابهجا میشد.
پیرزن نگاهی به دخترک انداخت و نگاهی به عروسک: «دوستش داری؟» دخترک لبهایش را جمع کرد: «شاید، نمیدانم.» پیرزن دستش را پیش بُرد: «من زهرهام.» دست تپُل و نرم و گرم دخترک را گرفت تو دستش. چشمهای دخترک گِرد شد: «من هم زهرهام!»
مردی که زمستانها آنجا مسئول بار بود و تابستانها بیکار، مچم را گرفت و تهدیدم کرد که بهش حقالسکوت بدهم تا به پدر و مادرم چیزی نگوید. بهش گفتم که گورش را گم کند. به پدر و مادرم گفت.
این سایت بایگانی شده و ارتباطی با مدیریت فعلی مجله داستان ندارد.