تیر۱۳۹۷

تنها وجه اشتراک‌شان این بود که همگی با‌متانت و در سکوت به من زل زده بودند. یادم نیست اول کدام‌شان آمد طرفم و بدون ‌هیچ حرفی دستِ خداحافظی داد و مرا پشت سرش تنها گذاشت. شاید هوشیاری بود، یا امید، یا آرزو، یا شاید هم شجاعت.

تیر۱۳۹۷

گفتم: «با من می‌آی بریم یه ‌جای دوری، یه ‌جایی که هیچ‌کس غیر از من و تو نباشه و میون مردم با خوبی و خوشی زندگی کنیم.» ایستاد کنارم و گفت: «این‌جا کویره، خیلی گرمه، چه خوب شد لباس‌های زمستونه‌م رو آوردم با خودم.»

تیر۱۳۹۷

نزد این مردم شاعری حرفه‌ی بدیمنی به حساب می‌آمد، حرفه‌ای که جایگاه جغرافی‌دانان و ریاضی‌دانان را که از قرن‌ها پیش مستبدانه آن سرزمین را اداره می‌کردند از بین می‌برد.

تیر۱۳۹۷

هر روز شکمش را وارسی می‌کند. چند ماه است شکمش شده مرکز جهان. نمی‌تواند به چیزی غیر از آن فکر کند. نمی‌خواهد هم. فکر می‌کند دوقلوها حالا اندازه‌ی بچه‌گربه‌اند. چشم و لب و دهان دارند و شناور در مایع گرم به این طرف و آن طرف می‌روند و لابد حرکت دست او را بر دیواره‌ی دنیا‌یشان احساس می‌کنند ولی نمی‌ترسند.

تیر۱۳۹۷

حالا نشسته‌ام وسط زمین تمرین پسر دردانه‌ام، پاهایم را دراز کرده‌ام روی خاک‌اره‌ها. دلم می‌خواهد چنگ بزنم و خاک‌اره‌های کف پادوک را با دست جمع کنم دورم، مشتم را ازشان پر کنم، دو دستم را بیاورم بالا و بریزم‌شان روی سر.

تیر۱۳۹۷

یک ‌شب بیدار شدم دیدم بالای سرم نشسته. چشم‌های درشتش سرخ شده بود. تا نشستم عقب‌عقب رفت. کمی همان‌طور بالای سرم را نگاه کرد. بعد موهای دم و تنش سیخ شد.

تیر۱۳۹۷

سر تکان می‌دادند و با خانم‌شان حرف می‌زدند و این‌دست آن‌دست می‌کردند و کفر بابا را درمی‌آوردند چون فقط می‌خواست شخم‌زن کهنه‌اش را همین‌جوری مجانی ببرند و از سر راه بردارند و تمام‌مدت می‌خواست مخ آن یاروها را بزند که ببرندش.

تیر۱۳۹۷

حالا گوشوار خورشیدی را بالا گرفت پیش چشم. نگین یاقوت درشت سرخش برق می‌زد. شبیه دانه‌ی انار. سرخ بود و دلش را آب می‌‌کرد. چه حس خوبی داشت زندگی با یک تکه جواهر.