گفتم: «با من میآی بریم یه جای دوری، یه جایی که هیچکس غیر از من و تو نباشه و میون مردم با خوبی و خوشی زندگی کنیم.» ایستاد کنارم و گفت: «اینجا کویره، خیلی گرمه، چه خوب شد لباسهای زمستونهم رو آوردم با خودم.»
هر روز شکمش را وارسی میکند. چند ماه است شکمش شده مرکز جهان. نمیتواند به چیزی غیر از آن فکر کند. نمیخواهد هم. فکر میکند دوقلوها حالا اندازهی بچهگربهاند. چشم و لب و دهان دارند و شناور در مایع گرم به این طرف و آن طرف میروند و لابد حرکت دست او را بر دیوارهی دنیایشان احساس میکنند ولی نمیترسند.
یکی از آدمیان نخستین، رها در پهنهی سرزمینی که تازه به دست قبیلهاش افتاده بود، سرگردان ره میسپرد. نخستین روزهای بشر بود و آدمیان هنوز نه صاحب اندیشه بودند و نه آگهی.
سر تکان میدادند و با خانمشان حرف میزدند و ایندست آندست میکردند و کفر بابا را درمیآوردند چون فقط میخواست شخمزن کهنهاش را همینجوری مجانی ببرند و از سر راه بردارند و تماممدت میخواست مخ آن یاروها را بزند که ببرندش.
حالا گوشوار خورشیدی را بالا گرفت پیش چشم. نگین یاقوت درشت سرخش برق میزد. شبیه دانهی انار. سرخ بود و دلش را آب میکرد. چه حس خوبی داشت زندگی با یک تکه جواهر.