کتاب راهنمایی را که با خودم اینطرف و آنطرف میبردم مسخره کرده بود: «این کتابِ گنده رو گرفتهاي دستت، ولی من بت میگم ببندیش و بذاریش تو هتل چون من خودم کتاب راهنمای جیپورم.» متاسفانه به نصیحتش گوش کرده بودم. حالا شش مایل بیرونِ جیپور، داشتیم از وسط تودههای شنی که تا بالای قوزک میآمد به طرف ویرانههای گالتا میرفتیم.
لندنيها با مه و حتي مهدود غريبه نبودند و سالها بود كه عملا هيچ زمستاني بدون ابرهاي غبارآلودِ سرگردان نميگذشت، اما اين بار ماجرا فرق داشت.
من تصمیم گرفتم رانندگی یاد بگیرم چون میخواستم رانندگی یاد بگیرم، نه چون ـ این را به هرکسی که گوشش بدهکار بود گفتم ـ دنبال استعارهای برای میانسالی میگشتم، یا چون میخواستم از بندِ گذشتهی پیادهام رها شوم، یا چون میخواستم زمانِ تلف شده در صندلیِ مسافر را جبران کنم. زنها زیاد دربارهی یاد گرفتن رانندگی نوشتهاند؛ برایشان سمبل یک رهایی بزرگتر و متعالیتر است.
صبح روز عروسی، با موهای پریشان، چشمهای گودافتاده و میل غریبی به زدنِ دیگران، نیمساعت دیر بیدار شدم. به ساعت بالای سرم نگاه کردم و دیدم اصلا کوک نشده. به اعصاب خودم مسلط شدم، اینقدر کوکش کردم که فنرش دررفت و رفتم به اتاق نشیمن. مادر کتوشلوارم را با دقت پهن کرده بود روی یک صندلی. پدر خیلی عصبی بود، هی به ساعت نگاه میکرد و به من میگفت که زود باشم و بعدش با تمام وجود نشست.
البته که درس هم میخواندیم، بعضی وقتها زیاد، اما هیچوقت کفایت نمیکرد. لابد هدف این بود که روحیهمان را از دست بدهیم. حتی اگر از صبح تا شب فقط درس میخواندیم، میدانستیم همیشه دو یا سه سوال در امتحان هست که جوابش را نمیدانیم. شکایتی هم نداشتیم. پیام را گرفته بودیم: تقلب جزئی از ماجرا بود.
چیزهای ارتقایافته بهندرت بهتر یا آسانترند. در نسخهی قبلیِ ورد، اگر آدم میخواست کار سادهای مثل بولد کردن یا ایتالیک کردن انجام بدهد یا یک پاراگراف را وسطچین کند، دکمهها و آیکونها همان بالای صفحه، جوری که انگار داد میزدند «من اینجام. بیا روم کلیک کن!»، ردیف بودند. در نسخهی فعلی، همهچیز مخفی است.
نوشته بود: «با من همان کاری را میکنی که ژانتِ این کتاب میکند ولی خدا میداند چقدر دوستت دارم.» و امضا کرده بود سامان یا ساسان یا ماهان یا چنین چیزی. با مداد نوشته بود و حروفی را که باید کوتاه نوشت، کشیده بود و برعکس و خلاصه، نتیجهی کار مخصوصا در ناحیهی امضا که به محوطهی ورقخوردنِ صفحه نزدیک میشد خیلی خوانا نبود. برای تبلیغ یک کتاب، چهچیزی بهتر از آنونسِ یک عاشق خسته. معلوم است که کتاب را خریدم. معلوم است که کتاب را همان شب خواندم.