«درب شاهزاده»، «چشمه هشت پیر»، «باغ دلگشا» یا هر نقطهی شیراز قصههای پنهانی در خود دارند كه مثل پچپچه در هوای شهر جریان دارند و آدم را مسحور و شیدا میکنند. شاید برای همین حال خوش است که هرکس یک بار به شیراز میرود آرزوی دوباره دیدن شهر را دارد.
یک تجربهی این شماره دربارهی سفر به شیراز است، روایت کسانی که اهل شیراز نیستند اما با قصههای زیادی بازگشتهاند.
چپدستها در اقلیتاند، پراکنده در دنیای بزرگی که برای راستدستها طراحی شده زندگی میکنند، همدیگر را هر جای دنیا که باشند با اولین چراغ سبز، مثل گرفتن دستگیرهی در یا برداشتن قاشق پیدا میکنند و تجربههای مشترک به هم وصلشان میکند.
محل اعزام من روستای قنبری بود که هفتاد خانوار داشت. تا رسیدم یکراست رفتم به تنها مسجد روستا. مسجد بزرگ و خوبى بود و بهجز نبود آب لولهکشی برای حمام و دستشویی و نداشتن وسایل خنککننده در ظل گرما، مشکل خاصی نداشت! با آنکه دلم میخواست در مسجد بمانم اما یاد «خانهی عالِم» افتادم.
درست خاطرم نیست؛ این قضیه مربوط به زمانی است که آن پیکان دولوکس لاستیک دور سفید را خریده بودیم یا اینكه هنوز همان پیکان داشبورد ترکخوردهی زوزهکشنده را داشتیم اما خوب یادم است که این برنامه چطور در تعطیلات نوروز آن سال اعصابم را به هم ریخته بود. آن موقع هنوز خانوادههای کمی ماشین داشتند و در جادههای خلوت با همان پیکان لهولورده هم حس سلطان جادهها به آدم دست میداد.
اسمم را که میبیند امیر را میخواند، حسین را در دلش میخواند و با نگاهی متعجب که آخر این یارو بابانوئل مگر میداند یعنی چه، شعر و ترانهي کریسمس مگر شنیده و از بر است، نگاهی به همکارش میاندازد. همکارش یک پسر جوان موبور تیپیکال آلمانی است. من جلویش سیاهپوست نیجری محسوب میشوم. بلند میشود جلو میآید و میگوید: «ما باید زبان شما را ارزیابی کنیم.»
درست از همان لحظهي باز کردن کاغذکادوهای رنگ و وارنگ است که سرنوشت هدیهها تعیین میشود. برای بعضیهایشان همان چند ساعت اول جا پیدا میکنیم و زود در چرخهی زندگی میافتد. بعضیهای دیگر را هم میگذاریم کنار تا ببخشیم به کسی دیگر تا به چرخهی زندگی دیگری وارد شوند.
ثبت روایت این راویان خاموش که ممکن نیست اما میشود سراغ رهگذرانشان رفت. در روایتهای این شماره، هر کدام از راویان به انتخاب خودشان از مکانی در اصفهان نوشتهاند؛ بعضی از جایی که دوستش داشتهاند، بعضی از جایی که برایشان خاطرهای خاص را ثبت کرده و بعضی از یک عمر همزیستی با آن مکان.
روایتهای آن روزها نشان میدهد وقتی جنگ به شهرها میرسد و بچهها را درگیر میکند چه اثر تلخ و عمیقی از خود به جا میگذارد. اثری که رزمندههایی که ازجانگذشته در جبههها میجنگیدند نگذاشتند بزرگتر و ترسناکتر از این شود.
فاتح میرود و من مثل شکارچی مکاری که سر راه صید طعمه میگذارد، شروع میکنم به چیدن مجلهها روی میز. میدانم که مشتریهای واقعیمان زیاد نیستند؛ اینجا غیر از دانشجوهای زبان و ادبیات فارسی دانشگاه استانبول و مهاجران ایرانی و افغان، که بهندرت گذارشان به نمایشگاه میافتد، کسی فارسی بلد نیست.
تصميم به ورزش كردن معمولا از آن تصميمهايي است كه هميشه ته ذهن هر آدمي هست. از آن تصميمهايي كه معمولا بهسرعت نميآيد و قبلش مدتها روياپردازي و سبك سنگين كردن وجود دارد اما معمولا بهسرعت ميرود. تنها گذشت مدتي كوتاه كافي است تا لوازم ورزشياي كه با ذوق و وسواس انتخاب كردهايم سرنوشتي متفاوت با آنچه برايش به مغازهها رفتهايم پيدا كنند.