کهنهسرباز گوشهای تنها میماند، میتواند دربارهی جنگ نطقهاي بلند بالا كند اما نمیتواند به بحث بگذاردش، و فرد غیرنظامی از هرگونه گفتوگو دربارهي اين فعاليت وابسته به اخلاقياتي که کشورش درگیرش است ـ همان جنگ ـ بیرون گذاشته میشود.
پیش از این ، شاعر شعرش را به آواز میخواند یا اجرا میکرد و میتوانست در هر اجرا هرگونه که میخواهد تغییرش دهد. شاعر آزاد بود. و دوام نداشت. شعرش در گذار از نسلي به نسل دیگر تغییر میکرد. متن وقتی نوشته میشود، تثبیت میشود. نویسنده با خواندهشدن، چیزهایی به دست میآورد، اما چیزی را هم از کف میدهد ـ آزادیاش را.
سنت بخش مستحکم و عظيمي از جهانِ يک نويسنده و پيدايشِ يک فرد بااستعداد را تشکيل ميدهد ـ اما تجربه هم لازم است. وقتي داشتم متنهاي توصيهنشده و غير ضروري جوانها را ميخواندم، حس کردم دارند با زبان بيزباني بهام ميگويند: «زيديجان، عزيزم، نميخواي يهکم بيشتر بري بيرون؟»
در خانهام طوری زندگی کنم که انگار در جادهام، طعم رهایی از گذشته و داشتهها را بچشم. بیشتر آدمهایی که حین سفر میبینی، با چنان دردهایی دست به گریباناند که آدمهای خوشبختِ میان ما در کل عمرشان هم با آنها روبهرو نمیشوند. همین است که سفر هم آدم را فروتن میکند و هم الهامبخش است.
آپدایک را من ساختم، از دل گلبازیهای کودکیام در پنسیلوانیا، پس چندان دلخور نمیشوم وقتی من را جای او میگیرند، در خیابان راهم را میبندند و ازم امضای او را میخواهند. همیشه تعجب میکنم که آنقدر بهاش شبیهام که ممکن است با او اشتباه بگیرندم. وقتِ دیدار با غریبهها، باید با شکفتگیِ بیشازحدِ چهرهشان سر کنم، با این امید و انتظار که قرار است چیزی درخورِ او بگویم.
داستان خیلی سال پیش در نیویورک اتفاق افتاد: یک روز که مادربزرگ در آپارتمانش تنها بوده، صدای در را میشنود. در را باز میکند و یک زن درشتهیکلِ سیاهپوست، آنطور که میگفته، تشنه و خسته، از او یک لیوان آب میخواهد. مادربزرگ زن را دعوت میکند که در راهرو بنشیند و خودش میرود آب بیاورد.
«خدايا، کلا آدم ديگري بودم!» بهنظرم خيلي از نويسندهها، در گذار از کتابي به کتاب ديگر، همين حس را دارند. رماني جديد که در زمان خودش با اميد و اشتياق آغاز شده، خيلي زود براي نويسندهاش غريب و شرمآور ميشود. پايان نگارش هر کتاب، آغازِ شمارش معکوس براي ويراني آن اشتياقها و نفرت از کتاب است که زياد هم طول نميکشد.
اینقدر غصهی از دست دادنِ جنگ را نخور چون من از جنگ چیزی که پشیزی بیرزد و نمایشی تماموکمال باشد، چیزی که درگیرم کند، نه دیدهام و نه عایدم شده.
بهعنوان یک داستاننویس، من فقط دربارهی جهانی که در آن زندگی میکنیم نمینویسم، بلکه دربارهی جهانی هم که میتوانیم یا باید در آن زندگی کنیم مینویسم، جهانِ خیال
همان زباني كه ما را قادر ميكند با همديگر ارتباط برقرار كنيم، در تارعنكبوتي نامرئي از جنس صداها و معناها اسيرمان ميكند. درنتيجه هر ملتي زندانيِ زبانِ خويش است.