مرداد ۱۳۹۴

تجربه‌ی جنگ چگونه بر نویسنده اثر می‌گذارد

کهنه‌سرباز گوشه‌ای تنها می‌ماند، می‌‌تواند درباره‌ی جنگ نطق‌هاي بلند بالا كند اما نمی‌تواند به بحث بگذاردش، و فرد غیرنظامی از هرگونه گفت‌وگو درباره‌ي اين فعاليت وابسته به اخلاقياتي که کشورش درگیرش است ـ همان جنگ ـ بیرون گذاشته می‌شود.

از آسمان به زمين

تیر ۱۳۹۴

پیش از این ، شاعر شعرش را به آواز می‌خواند یا اجرا می‌کرد و می‌توانست در هر اجرا هرگونه که می‌خواهد تغییرش دهد. شاعر آزاد بود. و دوام نداشت. شعرش در گذار از نسلي به نسل دیگر تغییر می‌کرد. متن وقتی نوشته می‌شود، تثبیت می‌شود. نویسنده با خوانده‌شدن، چیزهایی به دست می‌آورد، اما چیزی را هم از کف می‌دهد ـ آزادی‌اش را.

مردگان سخن مي‌گويند

خرداد ۱۳۹۴

نکته‌هایی در باب خواندن

سنت بخش مستحکم و عظيمي از جهانِ يک نويسنده و پيدايشِ يک فرد بااستعداد را تشکيل مي‌دهد ـ اما تجربه هم لازم است. وقتي داشتم متن‌هاي توصيه‌نشده و غير ضروري جوان‌ها را مي‌خواندم، حس کردم دارند با زبان بي‌زباني به‌ام مي‌گويند: «زيدي‌جان، عزيزم، نمي‌خواي يه‌کم بيشتر بري بيرون؟»

اسفند ۱۳۹۳ و فروردین ۱۳۹۴

در خانه‌ام طوری زندگی کنم که انگار در جاده‌ام، طعم رهایی از گذشته و داشته‌ها را بچشم. بیشتر آدم‌هایی که حین سفر می‌بینی، با چنان دردهایی دست به گریبان‌اند که آدم‌های خوش‌بختِ میان ما در کل عمرشان هم با آن‌ها روبه‌رو نمی‌شوند. همین است که سفر هم آدم را فروتن می‌کند و هم الهام‌بخش است.

دی ۱۳۹۳

آپدایک را من ساختم، از دل گل‌بازی‌های کودکی‌ام در پنسیلوانیا، پس چندان دلخور نمی‌شوم وقتی من را جای او می‌گیرند، در خیابان راهم را می‌بندند و ازم امضای او را می‌خواهند. همیشه تعجب می‌کنم که آن‌قدر به‌اش شبیه‌ام که ممکن است با او اشتباه بگیرندم. وقتِ دیدار با غریبه‌ها، باید با شکفتگیِ بیش‌ازحدِ چهره‌شان سر کنم، با این امید‌‌ و ‌انتظار که قرار است چیزی درخورِ او بگویم.

داستان‌های واقعی

آبان ۱۳۹۳

داستان‌ها چگونه از زندگی فاصله می‌گیرند؟

داستان خیلی سال پیش در نیویورک اتفاق افتاد: یک روز که مادربزرگ در آپارتمانش تنها بوده، صدای در را می‌شنود. در را باز می‌کند و یک زن درشت‌هیکلِ سیاه‌پوست، آن‌طور که می‌گفته، تشنه و خسته، از او یک لیوان آب می‌خواهد. مادربزرگ زن را دعوت می‌کند که در راهرو بنشیند و خودش می‌رود آب بیاورد.

آن احساس چموش

مهر ۱۳۹۳

«خدايا، کلا آدم ديگري بودم!» به‌نظرم خيلي از نويسنده‌ها، در گذار از کتابي به کتاب ديگر، همين حس را دارند. رماني جديد که در زمان خودش با اميد و اشتياق آغاز شده، خيلي زود براي نويسنده‌اش غريب و شرم‌آور مي‌شود. پايان نگارش هر کتاب، آغازِ شمارش معکوس براي ويراني آن اشتياق‌ها و نفرت از کتاب است که زياد هم طول نمي‌کشد.