میگویند مرگ در آسمان بهترین مرگ است. قبل از اینکه بدانی چه شده یا بر اثر برخورد موشک، یا بر اثر اختلاف فشار هوای درون و بیرون آنقدر سریع میمیری که هیچچیز حس نمیکنی.
میگوید در روزهای خیلی سختی با هم بودهایم؛ در جنگ. و عاطفهمان در صلح از بین نمیرود. میگوید رابطهمان ناگسستنی است. پایداری محبت ایجاد میکند. میگوید خون همهی ما با هم در خرمشهر ریخته شده.
تاجيكها عاشق جشن نوروزند. شاید برای این است که در طول هفتاد سال تسلط کمونیستها بر کشورشان، اجازه نداشتهاند بهار را جشن بگیرند. کمونیستها خطشان را عوض کردهاند، تاریخشان را هم اما عشقشان به بهار را نتوانستهاند کم کنند. جشني که نه یواشکی و در خانهها، که در تمام شهر برگزار میشود. به علنیترین شکل ممکن، به تلافی هفتادسال پنهانکاری. همه از خانهها بیرون میآیند و مثل خانوادهای بزرگ، پنج روز تمام، بهار را با موسیقی و پایکوبی جشن میگیرند.
لندنيها با مه و حتي مهدود غريبه نبودند و سالها بود كه عملا هيچ زمستاني بدون ابرهاي غبارآلودِ سرگردان نميگذشت، اما اين بار ماجرا فرق داشت.
…ما تازه ازدواج کرده بودیم. هنوز وقتی بیرون قدم میزدیم و حتی وقتی به مغازهای میرفتیم، دست همدیگر را میگرفتیم. به او میگفتم: «دوستت دارم» ولی هنوز نمیدانستم چقدر دوستش دارم… اصلا تصوری نداشتم… ما در خوابگاه ایستگاه آتشنشانی که او در آن کار میکرد، زندگی میکردیم.
هر چند سال هم که بگذرد، هر چند دهه، جوانهای توی قابهای قدیمی عکس، همچنان سرحال و سرزندهاند. اگر آن روز خندیده باشند، تمام سالهای بعد را میخندند. اگر گریه کرده باشند، گریه میکنند. عکس، آدمها را توی قاب محبوس میکند و به همراهشان چشمها و نگاهها و حس و حالها را. آدمهای عکس انگار در زمان جادو شدهاند و نیاز به کسی دارند تا این جادو را باطل کند و آنها را از اسارت تصویر بیرون بیاورد و در امروز جاری کند.
مردم بلومینگتون، به عادت دیگر ایالتهای غربی آمریکا، آدمهایی نه غیرصمیمی بلکه تودارند. غریبهها به شما لبخندهایی گرم و صمیمانه میزنند، اما معمولا خبری از گپوگفتهای غریبهها در صفهای انتظار نیست. اما حالا، از صدقهسرِ «وحشت»، موضوعی برای بحث پیدا شده که همهی آن کمروییها را درمینوردد، انگار که یکجوری همهی ما، ایستاده کنار هم، تصادف یکسانی را شاهد بودهایم.