گلن هادل در جامجهانی ۱۹۹۸و مارادونا و کاپلو در جامجهانی ۲۰۱۰. او تصاویری پرجزئیات از حرکتها و کنشهای آنها نشانمان میدهد که فقط یک بخش برجستهشده از کل زندگی حرفهای آنها است. اینها مربیهایی هستند که برای تغییرات اساسی انتخاب شدهاند و قرار است یک تیم ملی را دوباره احیا کنند اما همه سر آخر یک وجه اشتراک دارند: ناکاماند.
فلیچتا فارسی را خیلی خوب حرف میزند، غیر از اینکه به جای «آ» میگوید «اُ»؛ «بوشه» به جای «باشه»، «بویَد» به جای «باید» یا «سوعت» به جای «ساعت»؛ و اینکه «پس» را کشدار و با بسامد بیشتر از معمول میگوید: «ما سال ۶۰ یه بار رفتیم اصفهان، پس تو راه برگشت رفتیم کاشان.» غیر از اینها فارسیاش حرف ندارد.
عصرها در زیرزمین خانهاش دوچرخههایی را که زیرشان جک زده بود آچارکشی میکرد. دوچرخهسواری استرسش را كم میكرد. همسر او هم به دوچرخهسواری علاقهمند بود. همسری که گاه صدایش درمیآمد که پس کی قرار است آنهمه وسیلهی نیمهکاره را از زیرزمین بیرون بیاورد تا بالاخره بروند سراغ بازسازی آنجا.
معلممان دلش میخواست بین ما و مناسک محرم آشتی برقرارکند. برای همین نفری چند بیت شعر داد دستمان تا تمرین کنیم و شبهای مراسم در مسجد بخوانیم؛ مسجد ما برنامهی مخصوصی برای بچهها داشت. بعد از تمام شدن نوحهخوانی و عزاداری بزرگترها، میکروفون را دست بچهها و نوجوانها میدادند تا خودشان را محک بزنند.
موتای دعای همیشگیاش را خواند. برای بخشایش، برای قدرت و برای شهامت. برای آنکه پاهای باریکش، کهنهکاران و وارثان دهها هزار کیلومتر تمرین، او را ۴۲ کیلومتر و ۱۹۵ متر دیگر راه ببرند. ولی برای معجزه دعا نکرد. او هیچوقت از خدا معجزه نمیخواست.
شلپیگ بیستوپنجساله در گروه نخبهی کوچکی از مسافران که هدفشان دور زدن شرکتهای هواپیمایی است، از بزرگترین ستارگان است. گروهی که اعضایش خود را رقیب هم میدانند و هدفی مشترک را دنبال میکنند، پرواز مجانی، تا جای ممکن، بدون گیر افتادن. در بیست سال گذشته، افراد این دستهی عجیب را اینترنت کنار هم جمع کرده است.
توی ظل گرما و شرجی صبح آخرهاي زمستان جنوب، وقتی از قایق تندرویی که مرا از بندرعباس به اسکلهی قشم رسانده بود پیاده شدم، پراید تروتمیزی جلوی پایم ترمز زد و در عقب را باز کرد تا خنکی کولر روشنش وسوسهام کند. سوار شدم. بوی نویی توی دماغم زد. هنوز مزهی زیبایی خلیج زیر دندانم بود و قشم با آن خاک گیرا زیر پایم.
ویچسلاو کروتکی مرد تنهاییِ بینهایت است. یک متخصص هواشناسی ساکن قطب شمال که سیسال گذشته را در کشتیهای روسی زندگی کرده و سالهای آخر را در پایگاهی مرزی در قطب شمال. ویچسلاو از طرف دولت روسیه به آنجا فرستاده شده تا درجه حرارت، بارش برف و سرعت باد را اندازهگیری کند.
سرآشپزِ رستورانِ سوشی داشت آپارتمانش را ترک میکرد که متوجه غریبهای بیرون خانه شد. از روی کت و شلوار سیاه و بددوختش فهمید اهل کرهی شمالی است و همین نگرانش کرد. سرآشپز حتی حالا در میانهی ششمین دههی زندگیاش نیز نیرومند و قوی بود: شانههایی ستبر و سینهای فراخ داشت؛ یک روز مجبور میشدند برای جدا کردن حلقههایش از انگشتان درشتش آن حلقهها را ببرند. دیگر خیلی وقت بود جلیقهی ضدگلوله نمیپوشید.
آخرين مواجهه با امام موسي صدر پيش از وقوع ربوده شدن انگار مقدمهاي است براي روشنتر شدن تصوير اتفاق اصلي. حسن حبيبي، سرشناسترين معاون اول تاريخ جمهوري اسلامي، در آن دوران جوانی مبارز بود که آرمانها و دغدغههایش را نه در ایران که در فرانسه و دانشگاه دنبال میکرد و در اين مسير سید موسی صدر را پیدا کرده بود.