اگر دنیا همچنان ادامه داشته باشد، اگر اوضاع مساعد یا دستكم قابلتحمل بماند، فرزندمان فرزندی خواهد داشت و آن فرزند هم صاحب فرزندی خواهد شد. این چرخه ادامه پیدا میکند و با همهی آن فرزندانِ فرزندان ماندن نشانههایی از شوهرم در خصوصیات چهرهشان، در شیوهی حرکت بدنشان و در تاب دادن بیپروای دستهایشان هنگام قدم زدن اجتنابناپذیر است.
مسئلهی اساسی آزادی است. هیچ ملتی نمیتواند بدون آزادی بزرگ یا خشنود باشد. هیچ ادبیاتی هم نمیتواند بدون آن درخشان باشد. پیشنیاز اصلی ادبیات آزادی است. اولین آزادی هم آزادی ذهنی است؛ چون میتوان در دنیا آزاد ولی در ذهن زندانی بود.
ولی پدرم هرچقدر هم که بیپول بود در تخیل هیچ کم نداشت. مرد باهوش و چیزدانی بود که خلقوخوی پرنشاطی هم داشت. مدرسه را تمام نکرده بود؛ سرنوشت او را در خواربارفروشی محقری محبوس کرده بود که در بین کالباسهای دودی و سوسیسها، شجاعانه حملههای هستی را خاموش میکرد.
وقتي مردم ميپرسند چه چيزي باعث شد نويسنده و داستانگو شوم، هميشه ميگويم تا حد زيادي بهخاطر تاثيرپذيري از پدربزرگ و مادربزرگ مادريام بود كه بزرگم كرده بودند. مادربزرگم خانهمان را همیشه پر از كتاب ميكرد. اما تا جايي كه ميدانم، بابابزرگ جِسي هيچيك از آنها را نميخواند.
همیشه فكر ميكردم زنهاي همسن کوتوکو پرحرفاند ولي او اينطور نبود. وقتي همهمان در فرودگاه يا در لابی هتل جمع شده بوديم و باهيجان دربارهي سفرمان حرف ميزديم، كوتوكو كمي آنطرفتر ايستاده بود و معذب بهنظر ميرسيد.
پيش او راحتتر بودم تا پيش بقيهي ساكنان چون اتاقش هيچوقت بو نميداد. هشتادوپنجساله بود و چهلوپنج كيلو وزن داشت ولي مثل يك جوان سرپا بود. بوي آدمي را نميداد كه از درون پوسيده باشد. هواي اطراف تختخواب و صندلياش تميز و سالم بود.
چرا برای بهتر كردن سبك نوشتنتان باید روی آن کار کنید؟ مهم نيست چه چيزی مینويسيد. اين كار را به نشانهی احترام به خوانندههايتان انجام دهيد. اگر افكارتان را پراكنده و باشتاب روی كاغذ بياوريد، مطمئن باشيد خوانندههايتان احساس میكنند هيچ اهميتی برايشان قائل نيستيد.
هركسي كه حتي يك بار در كلاس نويسندگي خلاق شركت كرده باشد، ميداند كه چقدر ترسناك است كارَت را به يك عده غريبه نشان بدهي. ولي احتمالا نميداند كه معلم هم گاهي ممكن است چقدر احساس شكنندگي كند.
اردیبهشت ۱۳۹۵
جزو دستهای باشیدکه نمیدانند
دوازده توصيهي نويسندهي كتاب پرفروش باشگاه مشتزني براي نوشتن
از این شماره در بخش دربارهی داستان صفحههايي را به توصیههایی که نویسندههای گوناگون برای نوشتن داشتهاند اختصاص دادهایم. در اولین گام دوازده توصیهی نوشتن از چاک پالانیک، نویسندهی کتاب باشگاه مشتزنی، را مرور میکنیم.
اسفند ۱۳۹۴ و فروردین ۱۳۹۵
وقتی پیشوایان ناپدید میشوند
گفتوگوي نيويوركر با آريل دورفمن دربارهي داستان «انجيل به روايت گارسيا»
گارسيا دارد چيزی را پنهان ميكند، شايد هم بيشتر از يك چيز. مثل همهي آدمها بخشي از زندگي و افكارش را پنهان نگه ميدارد. این راهکاری است براي بقا كه پيشنهاد ميكند دانشآموزان هم از آن تقليد كنند. پس ميتوانم صادقانه بگویم كه چیزی را که گارسيا خودش نميگويد من هم نميدانم، یعنی همان افكار درونياش كه اجازهي موشكافي آنها را به هیچکس نميدهد.
در یک فرهنگ ادبي بازارمحور همهچيز براي قشر پرولتاريا، يعني براي ما نويسندهها، سختتر است. بين همهي همکاران نويسندهام، بيشتر از همه دلم به حال اروپاي شرقيها ميسوزد، شايد بهخاطر اينكه خودم به آن دستهي نه چندان خوشنام تعلق دارم.
اوایل دورهی دانشجویی و بیسوادی، بخشی از شهریهام را با بایگانی کردن کتابها در بخش کلاسیک کتابخانهی دانشگاه جانزهاپکینز که اتفاقا قفسههای کتابخانهی مدرسهی مطالعات شرقی هم آنجا بود پرداخت میکردم. میشد ساعتها در آن هزارتوی باشکوه گم شد و خود را با داستان سرخوش و سرشار کرد.
مادرم پيش خودش فکر ميکرد پشت ظاهر خشن و فقيرانهی پدرم الماسي نهفته است و خيلي راحت ميتواند ظاهر او را تروتميز کند و گوهرش را به درخشش درآورد. از آن خيالها كه معمولا در دوران نامزدی میبافند. مادر که ميديد ماموریتش با شکست مواجه شده، نگاهش را متوجه پسرهایش میکرد که مثل خمیرِ بازی منعطف بودند. پتِ کوچک خيلي زود گند زد به این استراتژی.
اما خواهش ميکنم حالا که دارم از بيکراني حرف ميزنم، نگران اين نباشيد که قرار است برایتان يک قصهی تمامنشدني تعریف کنم. نميتوانم از همهی آسيابها برايتان بگويم؛ فقط ميتوانم از دوازده آسيابي حرف بزنم که چندمايل آنطرفتر، بيرون از شهر کوچکي در همان قرارگاه بینامونشان سرخپوستان ساخته شدند.
چطور ميتوانم با نبودِ کتابهاي ترجمه کنار بيايم، وقتي کلي زبان مهم هست که نميتوانم بخوانم و کلي کتاب ارزشمند ادبي وجود دارد که اگر ترجمه نميشدند، از آنها بيخبر ميماندم؟
هر چقدر به عکس نگاه ميکنم، حتي با ذرهبين، هيچ خاطره يا حسي از لحظهي گرفتن عکس يادم نميآيد اما مکانش خيلي برايم آشناست. يکي از جاهاي محبوب زندگيام بود: ايوان کناري خانهمان.