در طول ده سالی که ازدواج کرده بودند، گاهی پیش میآمد که در مورد این موضوع حرف بزنند؛ اینکه کدامشان ممکن است زودتر بمیرد. کاویتا همیشه تاکید کرده بود که میخواهد زودتر برود و نمیتواند رنج زندگی بدون ویناد را تحمل کند اما دروغ میگفت. میدانست که بدون او هم به خوبی از پس همهچیز برمیآید، حتی شاید بهتر از وقتی که او هست.
جنگ، در کمال تعجب همگان، با ریختن بمبهای اتمی ما بر سر مردم عادی هیروشیما و ناكازاكي و حیوانات و گل و گیاههای خانگیشان به پایان رسید. اینکه چنین بمبهایی را میشود ساخت، اولین بار اینجا آزمایش و معلوم شد؛ در استادیوم متروکهی همین دانشگاه که ورزشهای زدوخوردی در آن رونقشان را از دست داده بودند.
مرداد ۱۳۹۴
مردی از ناکجا
گفتوگوی اختصاصی با الکساندر همن دربارهی داستان «جزیرهها» و دنیای داستانیاش
شما احتمالا آدم مهربانی هستید ـ حداقل مهربانتر از من ـ چون شما در داستان بقا و نجات میبینید و من قساوت و بیرحمی. فکر میکنم بقا درنتیجهی قساوتها پدید میآید، پس این دو ناگزیر به هم پیوند خوردهاند. من میخواستم بچه به بهشتی وارد شود (جزیره) و ببیند که آنجا، مثل هر جای دیگری، دچار قساوتِ تاریخ شده است.
از زمانِ ورودم به این کشور، وزنم بهخاطر رژیم غذایی مبتنی بر برگرکینگ و تویینکی بالا رفته بود و این رژیم، در نتیجهی یکسلسله تلاش پیچیده و طولانی برای ترک سیگار، وخیمتر هم شده بود. به علاوه، نتوانسته بودم پایهی فوتبال پیدا کنم. فوتبال بازی نکردن عذابم میداد. بحث سالم زندگی کردن نبود ـ آنقدر جوان بودم که سلامتی مهم نباشدـ این بود که با تمام وجود احساس زندهبودن کنم. بدون فوتبال گیج و گم بودم؛ جسمی و روحی.
انگار یک چیزی دورادور میانهمان را پاک بههم زده و من نمیدانم چطور درستش کنم. دلم میخواهد درستش کنم. گاهی وقتی باهم حرف میزنیم احساس میکنم سفیر نیوزلندم که دارد استوارنامهاش را به حضور وزیر امور خارجهی اروگوئه تقدیم مینماید. عجیبوغریب و رسمی است و هیچ ردی از صمیمیت ندارد.
میتوانی برای نفر بعدی که قصد خریدن نقاشیهایت را دارد، یک دورهی کوتاه آموزشی «قدرشناسیِ هنر» برگزار کنی. بدین شرح: یک تیوب کوچک رنگ یکدلار، بوم نقاشی دودلار و حداقل دستمزد در این کشور ساعتی یکدلار و بیستوپنجسنت است. ملت امریکا هنوز این واقعیت ساده را که «نقاش باید برای خرید مصالح کارش پول خرج کنند» یاد نگرفته.
و اما کلاس «فرم داستاننویسی»ام همینجور دارد بزرگ و بزرگتر میشود و قرار است به دو کلاس کوچکتر تقسیمش کنند (کلاس آ و ب؛ چیز دیگری هم مگر میشود؟) که به هرکدام دوساعت درهفته درس بدهم. درضمن، اسم درس را هم عوض کردم و از آنجا که من تنها استادی هستم که آن را درس میدهد، کسی اعتراضی نداشت.
ما يک خانهي بزرگ در بارنستابل خريديم؛ دويستساله و مشرف به تپههاي سرسبز، کنار يک برکهي آب سرد که ماهي هم دارد. با ششتا شومينه! احتمالا همان ماجراجويي مالياي است که کار مرا خواهد ساخت، ولي اگر طاقت بياورم يک سياستمدار کهنهکار ديگر پا به عرصهي وجود خواهد گذاشت.
چنان میخواستم آتشنشان بشوم که مدتهای مدید هرگز به این فکر نکردم که شاید نگذارند. نشانکردهی آتش بودم. در هم آمیخته بودیم. آتش شومینه با رویاهایی که از ذهنم میگذراند، اولین و بهترین رواندرمانگرِ من بود.
من خل نشدهام، کارهای عجیبوغریب نمیکنم. دریوری هم نمینویسم؛ فقط انگاری دیگر خیلی مهربان، بهدردبخور و باانگیزه نیستم. پس رفیق خوبی باش- میدانم که هستی- و اگر کسی را میشناسی که میتواند با رواندرمانی گرهای از کارم باز کند، به من خبر بده.
از زمان آخرين ديدارمان تا الان، من بهترتیب، مهندس آموزش فنون نظامی، سرباز پیادهنظام، اسير جنگي در آلمان، دانشجوی ارشد انسانشناسی در شيكاگو، حوادثنویس در شيكاگو و كارمند روابط عمومي بودهام. ( تو چطوری؟)
متن قرارداد بین کورت ونهگات جونیور و جین.سی. در صورت عدم پايبندي به اين بند، همسرم حق دارد آنقدر غرغر كند، زخمزبان بزند و به طُرُق ديگر روي اعصابم برود تا نسبت به سابيدن زمين اقدام كنم.