کاویتا معمار بود و «چیزها» را دوست نداشت، درهمریختگی را دوست نداشت. فضای باز، فضای منفی و رنگ سفید را ترجیح میداد. آپارتمانشان را بدون حتی یک وسیلهی اضافی چیده بود. مبلهای کوچک سفید بودند.
حرف همهی بازیکنهای انگلیس است که حداقل ده پانزده بازی نیاز داری تا قلق بازیهای بینالمللی دستت بیاید. اوون پنج سالی عضو تیم ملی بود اما هیچوقت باثبات برایش بازی نکرده بود. روبهروی پرتغال تبدیل شده بود به اَبَرانسان. بینظیر بود؛ بهترین عملکرد انفرادی بازیکنان در چند جامجهانی اخیر.
سال ۱۹۸۹ سعی کردم سکوت را بشکنم؛ وقتی پدر و مادرم با ماشینشان آمدند پولمنِ واشینگتن تا برای اجارهی آپارتمانی که آنجا بهخاطر دانشگاه گرفته بودم بهم پول بدهند. پدرم در اتاق پذیرایی با نامزدم کَری حرف میزد و من رفتم بیرون تا با مادرم که توی ماشین نشسته بود صلح کنم.
بابا اسم کوچک پدرش را نمیدانست. سوال هم نمیکرد. مری مطمئن شده بود که هیچکس اسم مردی به نام چستر را به زبان نمی آورد. سیدی به امرونهیهای بیوقفهاش گوش میکرد و دهانش را هم میبست. مامان هم همینطور.
آن روز صبح هم تعدادی شعر تهِ ظرف دفن کرده بود. بابابزرگ اول برای من خواندشان؛ چشمهایش سرخ شد. شعرها راجع به آدمهایی بود که برای آزادی راهپیمایی میکردند، قلبی که از دست قویتر بود و شمشیری با خودش حمل میكرد و جوانانی که مثل خوشههای گندمِ کشیده بر زمینهای روسیه ایستاده بودند.
من با تصورِ سفتوسخت یک کشور دیگر در سرم بزرگ شدم، یک کشور دیگرِ خیلی مهم که با آن گرههای حسیِ سفتوسختی داشتم. والدینم آموزشهایی بهم میدادند که مرا برای برگشت به ژاپن آماده نگه دارند. کلی کتاب و مجله و اینطور چیزها برایم گرفته بودند. البته که من ژاپن را نمیشناختم ولی تمام وقتی که در انگلیس بودم تصویری خیالی از آنجا برای خودم میساختم.
در مقام یک داستانکوتاهنویس سالها در انکار زندگی میکردم. وانمود میکردم همهی ناشران اشتباه میکنند که میگویند داستان کوتاه نمیفروشد. وانمود میکردم آنهایی که در شبکههای اجتماعی کتاب کامنت میگذارند که «کاش رمان مینوشت» از جماعتِ بیخبر و همیشهشاکی در مورد همهچیزند.
شاید اگر داستان مرگش را تعریف کنم بتوانم آن را بفهمم، درک کنم یا حتی عوضش کنم. از دنیا رفتنش هنوز بهنظرم نامحتمل است. آدمی که در تمام طول زندگیات حضور داشته، یک روز ناپدید شود و ديگر برنگردد. باورپذیر نیست. دو سال و نیم پیش دکترها تشخیص سرطان رودهی بزرگ دادند. ماهها بود میدانستم که میمیرد.
از میان دوستان ایرانی و ارمنیام بیشتر از همه رحیم در خاطرم مانده؛ چهرهاش شبیه شاهزادههای افسانههای شرقی بود، شغلش قصابی بود، اما علاقهی زیادی به کُشتی داشت و این ورزش را به ما هم یاد داد.
یک مشتری با کتابهایی پر از گرد و خاک آمد و پرسید: «واقعا اینا رو با همین خاکوخل میخواین؟» لابد فکر میکرد هرچه كتابها خاكوخليتر باارزشتر و با هزار بدبختی جوری آورده بودشان تا ذرهای از خاکشان تكانده نشود. اما چیزی که متعجبترم کرد مشتریای بود که روزی آمد و از من خواست گرد و خاک به او بفروشم.
وقتهایی هست که با خودم فکر میکنم گذشته چیزی نیست مگر اتاقی دیواربهدیوار اتاق خودمان. هر روز صدها بار داخلش میشویم، با کسی که آنجا است بحث میکنیم، به موهایمان دست میکشیم، جای گلدان را تغییر میدهیم، قاب عکس روی دیوار را صاف میکنیم.