مردی که زمستانها آنجا مسئول بار بود و تابستانها بیکار، مچم را گرفت و تهدیدم کرد که بهش حقالسکوت بدهم تا به پدر و مادرم چیزی نگوید. بهش گفتم که گورش را گم کند. به پدر و مادرم گفت.
مامان ویلسون که نمیشد گفت از آن آدمهای شادوشنگول دنیا است، جملهای داشت که میگفت: «وقتی اوضاع بد میشود، هی بد و بدتر میشود تا جایی که اشک آدم در بیاید.»
ویلسون که متوجه این نکته بود، همانطور که متوجه همهی گوهرهاي حكمت و عقاید افواهی دیگری که از نوزادی توی بغل مادرش یاد گرفته بود، نسبت به گرفتن بیمهی مسافرتی که آن را یک جور سپر میدانست بدبین بود؛
ویرایش اساسی میخواهد. مثلا نشانهگذاریها باید از اول انجام شوند. جملهها زیادی مغلقاند و بعضیهایشان به یک صفحه هم میرسند. اگر توی دفتر انتشارات حسابی رویش کار شود، جملهها را طوری کوتاه کنیم که حداکثر دو سه خط باشند، پاراگرافها را تکهتکه کنیم و فرورفتگیِ اول سطر را بیشتر توی صفحات ببینیم، کتاب به طرز چشمگیری بهتر خواهد شد.
دیشب توی یک گنجه، یک بسته نامه پیدا کردم که مال پدرم است. گنجه توی یک انباری پشت خانهمان است، اینجا در آمریکا. الان در لیکچارلز در لوییزیانا زندگی میکنم، و این بستهی نامهها را ـ یک خروار بسته، صدها نامه ـ بیرون خانه پیدا کردم، یکیشان را باز کردم. همهی اینها کپیهایی است که پدر از نامههایش نگه داشته.
سکتهی دوم نصف نورا را فلج کرد و تمامِ نورا را لال. بیشتر پرستارها و حتی بعضی از دکترها فکر میکنند نورا از نظر روحیروانی مشکلدار است. یعنی فکرش را هم نکنید که اینطوریها باشد. شک ندارم که توی ذهن نورا همهی کلمات شفافاند اما به شکل چیزهایی بیسروته بیرون میآیند، عین حرف زدن بچهها. بعضی وقتها میگویم کاش نورا ورورهایش را نگه میداشت برای خودش.
من خیلی تکوتوک با کسی دوست بودهام. همدلی معمولا آدمها را به هم نزدیک میکند اما در مورد من داستان طور دیگری است: سنگینی بار غموغصهی اینوآن، مثل مریضی لهولوردهام میکند. نه زنی، نه دوستی، نه هیچی. اما گاستین را انگار از زمان و خمیرمایهی دیگری ساخته بودند. گاستین تنها کسی بود که میتوانستم بهاش بگویم دوست.
سینما و تئاتر بخشی حیاتی از زندگی مناند و حالا هر بار که میروم فیلم یا نمایشی ببینم، چهار ستون بدنم میلرزد که نکند چرتم بگیرد. تا مینشینیم توی ماشین این نگرانی میآید سراغم: یعنی میتوانم بیدار بمانم؟ یا جنیس میزند یکی دیگر از استخوانهای دندهام را میشکند؟ البته جنیس عمدا آنطور ناجور نمیزند اما برای آدمی به سنوسال من این رفتارها مصداق بارز سالمندآزاری است.
بهنظر مامان جشن آغاز سال تحصیلی مهمترین روز زندگی یک بچه است و همهی ما وظیفه داریم بهترین خاطرهی ممکن را برای آروین رقم بزنیم. چند روز پیش مامان پیشنهاد داد همه باهم در مراسم جشن شرکت کنیم تا آروین خلاء بزرگِ نبود پدرش را حس نکند.
مامان برای ششمینبار جای مبلها و میزها را عوض میکند تا انرژی حیاتی خانه، راکد نماند. بعد رو به من سری تکان میدهد که یعنی «پس چرا نیامد؟». از صبح منتظریم کولرگازی جدیدمان را بیاورند منتها انتظارمان را مخفی نگهداشتهایم تا بابا بویی نبرد.
بابا راست میگفت. اتاق همایش دقیقا همانجوری است، چهل، پنجاهتا صندلی پلاستیکی سفید چیدهاند، یک میز پلاستیکی با یک دستهگل رویش، بهاضافهی یک ویدئو پروژکتور که با آن عکس دکتر جهاندوست را روی ديوار انداختهاند.
هر ترجمه يك جور بدهبستان است. اگر شما چيزي به من بفروشيد، ما بدهبستان كردهايم، شما چيزي از دست دادهايد و من هم چيزي از دست دادهام اما در نهايت هردويمان راضيايم.
مامان معتقد است كه براي هركاري، ازجمله تصحيح برگهها، روش عادي بهترين روش است اما هركار ميكنيم توضيح نميدهد منظورش از روش عادي چيست
داستان نوشته و خوانده ميشود تا زندگيهايي را در اختيار انسانها بگذارد كه از نداشتنِ آنها ناراضياند. خميرمايهي هر رمان، حاوي رگهاي از تسليمنشدن و اشتياق است.
امروزه به ازاي هر كتابخواني كه ميميرد، يك تماشاگر متولد ميشود… از نظر منتقدها، حركت از سمت فرهنگِ مبتني بر ادبياتِ مكتوب به فرهنگ مبتني بر تصاويرِ مجازي مصیبتبار است، حركتي كه نطفهاش با تلويزيون بسته شد و حالا دارد با كامپيوتر به بلوغ ميرسد.
من در ميلان زندگي ميكنم، يعني جايي كه اگر در دفتر خدمات شهر يك مدرك لازم داشته باشي لازم نيست به شهردار زنگ بزني، راه سريعترش اين است كه بروي توي صفِ دمِ دريچه.
این چشمه علاوه بر ویژگی اصلیاش در درمان نازایی، باعث میشده که فرد درگیرِ نوعی خردگرایی افراطی شود و درنتیجه هیچچیزی را ازجمله تصادفهای عجیب روزگار معاصر، باور نکند (و لابد همین ویژگی باعث شده است که اهالی زبان در دورههای بعد به اشتباه بیفتند و این چشمه را «ناباوری» بنامند. مسخره نیست؟).
ما رفتارهای ناهنجارِ مُردهها را میبخشیم چون همهمان از این چیزها داریم. آیا باید خودمان را از خواندن یادداشتهای خصوصی ادموند ویلسون محروم کنیم، صرفا چون فلان گرایش عجیبش را فاش میکنند؟
نویسنده باید چشم و گوش حساسی داشته باشد و تلاش کند از سادهترین اتفاقها و تصویرهای اطرافش، سوژهی داستان پیدا کند. چه میدانم، مثلا قطع شدن آب گرم خانه یا از آن بهتر، دعوای زنوشوهری که در همسایگیتان زندگی میکنند، با وجود ظاهر سادهاش میتواند نقطهی شروع یک داستان جایزهبگیر باشد.
یادم است که رفتم داخل و به رئیسم گفتم: «میخواهم استعفا بدهم چون قرار است یک رمان بنویسم.» زد زیر خنده و من با عصبانیت رفتم خانه و «علفها آواز میخوانند» را نوشتم.
در دو هفتهی گذشته در دانشگاه آفتابی نشدهام. بهشان گفتهام مریضم و دلیلی نداشته که حرفم را باور نکنند. با نزدیکشدن روز تولد چهلسالگیام، بدخُلقتر شدهام و در دوهفتهی گذشته فقط در موارد خیلی ضروری از اتاقم بیرون رفتهام.
یاد این میافتد که دوستی در پلیس گشت فلوریدا به او گفته بود کرکسها نهتنها میدانند مُردار کجا هست، بلکه این را هم میدانند که مردار کجا خواهد بود.
هنگامی که نبردِ توتو و کیندر، نخستین رویاروییِ اقتصاد شرق و غرب را در زمینِ بازیِ ایران رقم زد، لفظ درستبشو (به همراه فعل نفی) برای تحقیر کالاهای شرقی وارد زبان فارسی شد.
هنوز پدیدههای چندانی در جهان وجود نداشتند و کمابیش در برابر هرپدیده، یک صفت بیشتر وجود نداشت و صفتها بهنوعی کار نامها را هم میکردند.
برای خودمان جذاب شد که ببینیم باتوجه به وجه نمادین داستان، تا کجا میشود از ورود به این وجه اجتناب کرد؟ دربارهی این داستان حرف زد، بدون اینکه سراغ معنا و چیستی و کجاییِ شهر دیگر رفت؟