۱۳۶۸، قزوين. نویسنده و مترجم. کارشناسی مهندسی مکانیک و کارشناس ارشد مهندسی صنایع. اولین مجموعهداستان او با نام «برف محض» بهتازگی منتشر شده است.
سر تکان میدادند و با خانمشان حرف میزدند و ایندست آندست میکردند و کفر بابا را درمیآوردند چون فقط میخواست شخمزن کهنهاش را همینجوری مجانی ببرند و از سر راه بردارند و تماممدت میخواست مخ آن یاروها را بزند که ببرندش.
من خودم میدونم چقدر دمغم. میدونم گاهی گوشهگیر میشم. میدونم چقدر سخته اینجور وقتها کنارم باشن، خب؟ باشه؟ ولی اینکه هر دفعه که دمغ و گوشهگیر میشم تو فکر میکنی دارم ولت میکنم و زمینهچینی میکنم که ولت کنم، اینو دیگه نمیتونم تحمل کنم.
از آنجا که رنج کشیدن بخش ناگزیری از آدم بودن است، بخشی از دلیل ما برای رفتن سراغ هنر هم تجربهی رنج کشیدن است، در واقع میخواهیم یک نوع رنج نیابتی را تجربه کنیم، یک جور عمومیت دادن به رنج.
بینهایت خوب خوانده بود. معمولا بدون هیچ فکری از شکسپیر، بهانگلیسی، نقل قول میکرد و همیشه من را تحت تاثیر قرار میداد. من هم میخواستم همهچیز را خوانده باشم و بهراحتی نقل قول بیاورم.
وقتهایی که مریض بودم، بهخاطر تلویزیون توی هال دراز میکشیدم و خیابان سسمی و راز بقا میدیدم. کنارِ تخت پرچینوچروکم، که سابقا کاناپه بوده، صندلی کوچکی بود، رویش ردیفی از بطریها، جعبههای قرص و آبنباتهای گلودرد و کوهی از دستمالکاغذیهای دماغی و مچاله.
در اولین روزهای بازگشتم به سارایوو، هیچ کاری نکردم جز گوش سپردن به داستانهای پرسوزوگداز مادربزرگم از محاصره، که شامل اجرای دقیقی از مرگ همسرش هم میشد (کجا نشسته بود، چه گفته بود، چگونه به زمین افتاده بود)، و پرسه زدن در شهر. میخواستم سارایووی جدید را با نسخهای که سال ۱۹۹۲ ترک کرده بودم تطبیق دهم.
تقریبا همهی کسانی که تنیس دوست دارند و در چند سال اخیر رقابتهای تنیس مردان را در تلویزیون دنبال میکنند، لحظاتی داشتهاند که میتوان به آنها «لحظههای فدرری» گفت.
مسئلهی فرضیهی ماقبل آخر زمان جنگ جهانی دوم توسط رمزنگاران خبرهی انگلیسی مطرح شده بود که رمز ماشینِ «انیگما» را شکسته بودند. آلمانیها که آنها هم خبره بودند، رمز انگلیسیها را شکستند. مردان و چند تایی هم زن ماهر در حل معماها در سايه مينشستند و پیغامهای رمزی دشمن را تحلیل میکردند تا سربازان، دریانوردان و هوانورداني بینام از انفجار تكهتكه شوند، غرق شوند، زندهزنده بسوزند.
تا مدتي، هرچقدر هم که وجودش برايم دردناک بود، خواهرم صرفا چيزي تازه بود، چيزي که بايد دورش ميزدي تا به «مادر» برسي، مثل يک تکه اثاث تازه يا گياهي پلاسيده در گلداني بزرگ. اما بعد متوجه شدم که او جايي نخواهد رفت و مانعي دائمي خواهد ماند، که عشق مادر به من شايد ديگر هيچوقت مثل زمان پيشاخواهري نشود.
مردم بلومینگتون، به عادت دیگر ایالتهای غربی آمریکا، آدمهایی نه غیرصمیمی بلکه تودارند. غریبهها به شما لبخندهایی گرم و صمیمانه میزنند، اما معمولا خبری از گپوگفتهای غریبهها در صفهای انتظار نیست. اما حالا، از صدقهسرِ «وحشت»، موضوعی برای بحث پیدا شده که همهی آن کمروییها را درمینوردد، انگار که یکجوری همهی ما، ایستاده کنار هم، تصادف یکسانی را شاهد بودهایم.
همهاش را قبلا گفته بودم و سارا نمیخواست دوباره این حرفها را بشنود. نمیتوانستم خودم را در مقام پدر چنین موجودی ببینم، آنچه تصور میکردم، خودم نبودم، یکی دیگر بود با غلافِ قیافهی من، غلافی توخالی، پُرچینوچروک و ازریختافتاده. مدت زیادی سکوت شد و بعد آن سکوت آزارنده شد و بعد سارا قطع کرد و دیگر به هم زنگ نزدیم.
مرداد ۱۳۹۴
مردی از ناکجا
گفتوگوی اختصاصی با الکساندر همن دربارهی داستان «جزیرهها» و دنیای داستانیاش
شما احتمالا آدم مهربانی هستید ـ حداقل مهربانتر از من ـ چون شما در داستان بقا و نجات میبینید و من قساوت و بیرحمی. فکر میکنم بقا درنتیجهی قساوتها پدید میآید، پس این دو ناگزیر به هم پیوند خوردهاند. من میخواستم بچه به بهشتی وارد شود (جزیره) و ببیند که آنجا، مثل هر جای دیگری، دچار قساوتِ تاریخ شده است.
تا حالا توی این موقعیت بودهاید که یکی یک چیزی بهتان بگوید، بعد شما یک چیزی به او بگویید، بعد او یک چیز دیگر بگوید و الی آخر؟ خب، احتمالا مشغول گفتوگو بودهاید و خودتان نفهمیدهاید. ولی آیا شما برندهی این گفتوگوها هستید؟ آدمهای زیادی گفتوگو میکنند تا اطلاعاتشان را دستبهدست کنند یا زمان را یکجوری بگذرانند.
منتظر کشتی بودیم، در اسکلهای سنگی که تا صندلهایم را درآوردم کف پاهایم را سوزاند. هوا جهنم بود، اشباعشده از بوی دریا، خستگی، و بوی ضدآفتاب نارگیلی، برآمده از گردشگرانِ آلمانی،گردشگران پیشاپیش جلاخورده و سوخته، بهصفشده در انتهای اسکله برای یک عکس. جوراب نازکِ دود را روی بندِ افق دیدیم، و بعد خود کشتی را که بزرگتر میشد، و کنارههایش کمی شیب داشت، عین نقاشیهای بچهها.
گاهی حس میکنم تنها بعد از ترک بلغارستان بود که یک بلغاری واقعی شدم.از جمعی جدا شده بودم که تا آن موقع اصلا متوجه نبودم جزئی از آن هستم. این جدایی دردآور بود و درنتیجه طبیعتا سعی کردم این درد را تسکین بدهم. نوشتن از بلغارستان بهنظر راه چاره بود؛در ذهنم فاصله را برمیداشتم، میتوانستم در خیالاتم در لحظه به خانه برگردم و آنجا بمانم.
سنت بخش مستحکم و عظيمي از جهانِ يک نويسنده و پيدايشِ يک فرد بااستعداد را تشکيل ميدهد ـ اما تجربه هم لازم است. وقتي داشتم متنهاي توصيهنشده و غير ضروري جوانها را ميخواندم، حس کردم دارند با زبان بيزباني بهام ميگويند: «زيديجان، عزيزم، نميخواي يهکم بيشتر بري بيرون؟»
آن سفر بخشی از پروژهای بود که برای جمعآوری مقالات سینگر در دست دارم. توی فهرست آثار خوردم به داستانی به نام «فریبها» که به هیچکدام از داستانهای چاپشدهی سینگر نمیخورد. به نظر میآمد مقاله باشد، برای همین درخواست دادم که متنش را برایم بیاورند. بعد معلوم شد که یک داستانِ منتشرنشده است.
همهی ماجرا با کشتنِ گری هینمن آغاز شد، موسیقیدانی حرفهای و میانسال که با چندتا از برادران منسن دوست بود و متاسفانه، در خانهای کوچک و دورافتاده در توپانگا کنیون در ناحيه لسآنجلس زندگی میکرد. هینمن را چند روز بسته نگهداشتند و شکنجه کردند تا اینکه گلویش را با مهربانی و ممارست شکافتند.
فردایش امدادخودروی ویژه میخرم که منشیِ شرکت میگوید به محض ارائهی کارت اعتباری فعال میشود، درنتیجه تلفن را که قطع میکنم دیگر صاحب امداد خودروی ویژه شدهام.حس میکنم واقعا کسِ دیگری شدهام، جدی میگویم. حس میکنم قدم بلندتر شده است.
تا پیش از آن لبهایش پشت سبیل پنهان میشد و آثار لبخند، اخم یا حتی خندهی او فقط در چینوچروک گونه دیده میشد، اما با تراشیدنِ سبیل انگار که یکهو بُعد تازهای به چهرهاش اضافه شده باشد، میشد آثار اخم یا خنده را در تمام چهرهاش دید.
ورای همهی اینها یا شاید هم مرکزِ آنها، این حقیقت رکوپوستکنده وجود داشت که میترسیدم. نمیخواستم بمیرم. نه که هیچوقت نخواهم. اما آنموقع، آنجا، در آن جنگ غلط، نمیخواستم.
پرسپولیس که گل زد، پریدم هوا، جیغ کشیدم، صدایی نامفهوم از خودم درآوردم، اَاَاَاَی ممتدی که نمیتوانم جلویش را بگیرم. این خجالتآورترین تصویری است که از من موجود است
تلویزیون آینه است. اما نه آن آینهی استاندالی که آسمان آبی و گودال گلی را نشان میدهد. بیشتر آینهی زیادی روشنِ دستشوییها که نوجوانها جلوبازویشان را تویش برانداز ميكنند و كشف ميكنند كه از كدام زاويه خوشتيپتر ديده ميشوند.
لابد این سوالها بهایی هستند که ما برای لذت حضور در جامعه میپردازیم. این سوالها اعصابخردکناند نه فقط به این خاطر که خیلی زیاد پرسیده میشوند، بلکه به این خاطر که پاسخشان دشوار است و لابد به همین دلیل هم زیاد پرسیده میشوند.
اگر آقاي کيشلوفسکي زوم کند، کلوزآپ محشري ميتواند بگيرد از لبهاي مرد که فرياد ميزند و ميگويد خودِ تو بودي که گفتي نميخواهيام. و ما چقدر خوب بلد شدهايم اين نخواستنها را در اين سالها که گاهي دلت ميخواهد بزني زير همه چيز.
هیچ پایکوبی و جشنی نمیتواند بر این حقیقت سرپوش گذارد که نویسندههای نسل من، در سالهای شکلگیری جریانِ تازهمان از نظر ادبی یتیم بودهاند.
من واقعا از همراهی با آنها میترسیدم. میدانستم که هوشیار نیستند اما نمیدانستم چقدر. تقریبا سیکیلومتر رفته بودیم، آشکارا ویراژ میدادیم و آقا و خانم رابرتز با زبانی بینهایت عجیبوغریب به هم بدوبیراه میگفتند.
آن روز توی کانکس توانستم چشمهايش را ببینم. از آن ته جوری نگاهت میکردند که انگار همیشه مقصر تو بودی، هرچقدر هم که به ماجرا بیربط باشی.